قصه عشق-قسمت23


گفتم : نگاهاتون يه چيز ديگه ميگه.......خيلي سريع به خوش مسلط شد و با لحني جدي پرسيد . شما نسبتي با احمد دارين .
با كنايه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر..........
با پررويي گفت: آهان پس شما هم پشت خط موندين.......
من جواب دادم : شما هر جور ميخواي حساب كن . فقط بدونين اون ديگه صاحب داره ............
اون هم كه حالا كاملا خودش رو پيدا كرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نيست ، حفظ كردنش مهمه.................
بايد ببينين ميتونه حفظش هم بكنه.....................
گفتم : من اين حرفتون رو رو چه جور تعبير كنم .
گفت : هر جور كه دلتون ميخواد.
پرسيدم : يعني اين يه اعلام جنگه ؟
جواب داد : من ميخوامش.............. عادت ندارم چيزي رو كه ميخوام از دست بدم.........
گفتم : اين دفعه رو بايدعادت كنيد.
با عصبانيت پاسخ داد : ميبينيم.
بعد با سرعت و بدون خداحافظي مجلس رو ترك كرد.
عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود......
سپيده گفت : داداشي نترس ما با تو و نازنين هستيم . فقط كمي مراقب باش .
گفتم : مسئله خودم نيست . من نگران نازنين هستم......
گفت نگران نباش.....
ما هواش رو داريم......نميذاريم آب تو دلش تكون بخور ........
مهمون ها كم كم رفتن و فقط خودموني ها موندن. تا يكم خونه رو جمع جور كنيم ساعت شد پنج و ده دقيقه و اسه همين هر كسي يه گوشه براي خودش جايي درست كرد و آماده استراحت شد . ليلا و سپيده هم ، هر كاري كردم كه بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه سپيده كه زياد دور نبود.
من و نازنين هم به اتاق خودمون رفتيم تا بعد از يك روز شلوغ ، پر كار و خاطره انگيز استراحتي داشته باشيم.......
نازنين از زور خستگي خيلي زود خوابش برد . اما من همه اش توي ذهنم حرفاي سحر كه به سپيده زده بود چرخ ميزد و نميذاشت بخوابم ...........
با خودم فكر ميكردم.....چه نقشه اي ممكن براي بر هم زدن زندگي ما توي كله اش داشته باشد.......
يه لحظه با اين فكر كه مبادا بتونه من و نازنينم رو از هم جدا كنه رعشه به اندامم افتاد..........
چشمام رو بستم...........سرم رو توي دستام گرفتم...........مدتي با پريشاني در همين حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......
ساعت دونيم بعد از ظهر بود كه از سر و صداي بچه ها كه مشغول مرتب كردن خونه بودن بلند شدم . نازنين كنارم نبود.......بي اختيار با صداي بلند فرياد زدم‌ : نازنين...............نازنين سراسيمه خودش رو به من رسوند و گفت : چي شده عزيز دلم........بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل كرد و ادامه داد ، چي شده كابوس ديدي ؟.........
خجالت كشيدم........گفتم نه ........ بلند شدم ديدم نيستي نگران شدم.
من رو بوسيد و گفت‌ : عزيز دلم تو همه چيز من هستي . بدون تو كجا دارم برم.......
و دوباره من رو بوسيد ....بوسه اي گرم و طولاني كه همه اضطرابهاي ديشب رو از تنم بيرون كشيد و به يك آرامش عميق تبديل كرد .
نيم ساعتي در حاليكه همديگر رو محكم بغل كرده و روي تخت دراز كشيده و همديگر رو ميبوسيديم ، كه سر و كله داريوش فضول پشت در اتاق پيدا شد و گفت : بابا يك كم از دل درداتون رو .....چي ببخشين......درد و ودلاتون رو بذارين براي بعد.......نهار يخيد.......يعني يخ كرد........
بلند شديم و به طبقه پايين رفتيم و به بچه ها پيوستيم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 11:40 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود